گفتی« اگه همه ی دنیا، با تو که خوبی بد شد، نترس، من همیشه هستم، به هیچی فکر نکن.»
تو نور شدی و تابیدی به من، به قلبم، به همهی سیاهیا...
تو همون ستارهای که وسط آسمون تاریک شبه، همون که میشه امید بست بهش و از تاریکی نترسید، همون که میشه فقط به اون نگاه کرد و دیگه هیچ جا رو ندید، تو همونی که امنه...
داشتم فکر میکردم اسمشو باید چی سیو کنم که حق مطلب ادا شه، یادم اومد اون روز که داشتم راه میرفتم چشمم خورد به اسم یه کوچه که اسمش «نجات» بود...
اولین چیزی که یادم اومد اون بود، .نجاتم داده بود چون وسط تاریکیا اومده بود شده بود نور، وسط دردا اومده بود شده بود درمون، برگشته بود و لبخندش از غصه نجاتم داده بود، وقتی بغض کرده بودم، فقط کافی بود نگاش کنم تا امن بشه همه جا. تا دیگه انگار نه انگار که میون یه فشار عجیبم...
نجات بود، نجات هست، نجات ِمنه...
سرمه ای
مسافر خسته شب...برچسب : نویسنده : 6dosjon13 بازدید : 131